کمال الملک؛ تصویرپرداز انسان و واقعیت
به گزارش کنفرانس هکا، خبرنگاران: بیست و هفتم مرداد ماه سال جاری برابر است با هفتادو نهمین سالروز درگذشت نقاش نام آور، محمد غفاری معروف به کمال الملک (1224-1319)، که هنرش از یک سو ستایندگان بی شمار داشت، و از سوی دیگر خرده گیران آن نیز کم نبودند. ولی آن چه از هر دو سو مورد ستایش قرار می گیرد و همگان بر آن اتفاق نظر دارند، شخصیت آزاد منش و بزرگوار اوست.
کمال الملک از یک خانواده اهل فرهنگ و هنر برخاسته بود. در سیزده سالگی از زادگاه خود کاشان به تهران رفت و به تحصیل در دارالفنون پرداخت. در دیداری که ناصرالدین شاه قاجار از دارالفنون به عمل آورد، به تصادف یکی دو تا از کار های او را دید و پسندید و همین سبب شد که پایش به دربار باز گردد. ناصرالدین شاه هم لقب کمال الملک را به او اعطا کرد و هم سِمت نقاش باشی دربار را. بخشی از تابلو های کمال الملک (حدود یکصد و هفتاد قطعه از آفریده های او که امضای نقاش باشی را بر دامن دارد)، حاصل این دوره از زندگی او در دربار ناصری است.
نخستین تابلوی او با امضای کمال الملک که بعد ها به معروف ترین تابلوی او بدل شد، تالار آئینه نام دارد که پنج سال تمام روی آن کار شده است.
کمال الملک در سال 1254 به شوق دیدار از آفریده های هنری دنیا به اروپا رفت و حدود سه، چهار سال در موزه های فلورانس و پاریس (لوور و ورسای) به مطالعه پرداخت و همزمان از روی تابلو های نقاشان کلاسیک اروپا کپیه برداری کرد.
چندی بعد در سفری دیگر به بین النهرین رفت و دو سالی در بغداد و کربلا اقامت گزید تا هم امامان را زیارتی نموده باشد و هم موضوع هائی را برای آفرینش پیدا کند که دیگران کم تر به سراغش رفته باشند. زرگر بغدادی و شاگردش، یهودیان فالگیر، عرب خوابیده و صحرای کربلا، از جمله کار های شهرت یافته اوست که از این سفر دوم حاصل شده است.
کمال الملک، در سال 1290 مدرسه صنایع مستظرفه را در تهران بنیاد کرد و به آموزش شاگرد پرداخت. اما خاتمه در سال 1306 به سبب درگیری با مسئولان وزارت معارف، از کار استعفا داد و سرخوردگی ها سبب شد که از پایتخت نیز دور گردد و به حسین آباد، دهکده ای که در حوالی نیشابور برای خود خریده بود، کوچ کند. خیلی از ناظران این کوچ و انزوا جوئی او را ناشی از محدودیت هائی می دانند که دولت رضا شاهی برای او به وجود می آورد.
ناصرالدین شاه در تالار آینه، اثر مشهور کمال الملک
می گویند که وابستگی عاطفی کمال الملک به خاندان قاجار، چندان به مذاق رضا شاه خوش نمی آمد. برخی نیز از این فراتر می روند و از عضویت کمال الملک در فراموشخانه و همکاری با برخی از دسته بندی های ضد حکومتی سخن می گویند؛ و باز گفته می گردد که استاد ماکان در رمان چشم هایش نوشته بزرگ علوی، سایه ای از کمال الملک را با خود دارد. او خاتمه در سال 1319، در سن نود و پنج سالگی چشم از دنیا فرو پوشید و در کنار آرامگاه عطار نیشابوری به خاک سپرده شد.
تقلید یا هنر؟
کمال الملک آن گونه که از آفریده هایش بر می آید، مفتون و مجذوب نقاشی های اروپای دوره رنسانس بود. رافائل، وان دایک و رامبراند، الگو های برتر او بودند. البته این که طرح و رنگ و ساختار تابلوهایش همان دقت و سلامت و پختگی آثار استادان رنسانسی را دارد، ازمهارت های او در تقلید حکایت می نماید. ولی روشن است که تقلید محض که زمانی عین هنر تلقی می شد، امروز غیر هنر و حتی ضد هنر شناخته می گردد.
پایبندی مصرانه کمال الملک و شاگردانش به سنت های کهنه نقاشی، جامعه نقاشان ایرانی را به دو گروه تقسیم کرد.
همان دو گانگی که در قلمرو شعر فارسی پس از ظهور نیما یوشیج پیش آمد، با این تفاوت که این یک نظریه ای نو با خود داشت و در برابر سنت سینه سپر می کرد و آن یک سر سپرده سنت بود آن هم سنت مردمان دیگر!
شاگردان کمال الملک در مقام دفاع از اومی گویند که او نقاشی غرب را تقلید ننموده، بلکه جلوه های طبیعت را باز آفرینی نموده است. نقاشی هم جز همین معنا ندارد. نقاشی یعنی غذای چشم، تصویرهائی از طبیعت که مردم از آن خوششان بیاید.
در برابر، مخالفان مکتب کمال الملک می گویند که او تقلید از طبیعت و طبیعت سازان را در قلمرو نقاشی ایران گسترش داد و راه را بر ابتکار و نوآوری بست.
او زمانی به اروپا رفت که دگرگونی های نوآورانه ای در نقاشی غرب پدید آمده بود و امپرسیونیست ها در فرانسه مقتدرانه سر بر آورده بودند. اما او در طول سه سال اقامت در پاریس، هیچ توجه و اعتنائی به این دگرگونی ها نداشت و خود را تنها با کلاسیک ها سرگرم ساخته بود. در بازگشت به ایران نیز جز تاثیر آن ها را با خود به ارمغان نیاورد.
با همه این حرف ها، کمال الملک را باید نقاشی چیره دست به شمار آورد که در ساخت و پرداخت و رنگ آمیزی مهارتی بی بدیل داشت و برای نقاشی ایران که از نیمه دوم دوره صفوی به انحطاط گرائیده بود، اعتباری تازه فراهم آورد. به نظر نمی رسد که بی اعتنائی او به هنر مدرن راه را بر دگرگونی های جبری در نقاشی ایران بسته باشد. زمان درازی از مرگ کمال الملک نگذشته بود که مدرنیته سر بر آورد و نقاشان جوان را به آفریدن کار های تازه برانگیخت.
چند خاطره...
در شروع به شخصیت انسانی کمال الملک اشاره شد. چیزی که همه از موافق و مخالف بر آن صحه می گذارند:
مردی بود شریف، بزرگوار و شیفته هنر. محمد حجازی نویسنده معروف، خاطره هائی از او را به زبانی شاعرانه در کتاب نسیم خود به نقل آورده که به شناخت ظاهر و باطن او کمک می رساند.
حجازی برای نخستین بار در مجلسی در زیر زمین خانه یکی از دوستان پدرش به فیض دیدار او رسیده است:
وقتی وارد زیر زمین شد همه به ادب برخاستند و تعظیم کردند. کلاهش به سقف می خورد؛ و به همان تناسب، پهن و درشت بود. عبای سیاه رنگی در بر داشت که تا زیر زانویش می رسید.. کفش ها را در آورد و دو زانو روی زمین نشست و عصا را پیش رو گذاشت. صورتش سرخ پر رنگ و موی سر و سبیلش مثل شیر سفید بود. نور آبی کمرنگی که از کاشی های پنجره می آمد به آن سرخی و سفیدی، صفای آسمانی می داد...
(لحظاتی بعد) سر را بلند کرد و گفت: از اوضاع چه خبر دارید؟... چرخ سخن به گردش افتاد و هر کس به نوبت خود در بد بینی و بد گوئی بالا دست دیگری را می گرفت... و او همین که در هیاهوی مصاحبه، روزنه ای پیدا کرد، گفت: همه این ها که می گوئید راست است. امانباید مایوس شد. باید کار کرد... تا می توانید مدرسه بسازید. من هم نقاش خانه درست کردم... با بچه هاحرف می زنم... می گویم اینقدر هم بدبین و نا امید نباشید... همین مشروطه ناقص، خدمت ها نموده...
حجازی بار دوم در محل اقامت کمال الملک در تهران، به سراغش رفته است:
اطاقی بود که محل دربان بود و پنجره ای به کوچه داشت. زینت اطاق، عبارت بود از یک قالی و یک رختخواب در چادر شب پیچیده شده که به دیوار تکیه داشت. در آن حجره دود زده چه زیبائی ها، ظرافت ها و شیوائی های فکر و ذوق و سخن جلوه نموده که رشگ کاخ ها بوده. چه حرف های دوستی و وفا که از دل های پاک بر آمده و چه آرزو ها و احتیاج ها و پرستندگی ها که از خاطر همچون آینه در پای معبود وطن نثار شده. زبده اهل ذوق و دانشمندان و ایران پرستان در آن محفل راز سر سپرده بودند...
حجازی می افزاید که شاهد حضور فقر در زندگی کمال الملک بوده. یک بار سرداری اش را به گرو گذاشته تا یک تومان بگیرد و شام خود را فراهم کند. همواره می گفته است:
آبگوشتی که از پول خودم نباشد، از گلویم پائین نمی رود! . با این همه هر چه به دست می آورده به مستمندان می بخشیده است:
گدا ها می دانستند که چه اوقاتی باید پشت پنجره آمد و طلب کرد که مزاحم خواب و آسایش آقا نباشد. یقین داشتند که اگر چیزی داشته باشد، مضایقه نمی نماید...
حجازی یک بار دیگر برای دیدار کمال الملک تا حسین آباد نیشابور نیز رفته است. این بار همراه با دختر نقاشی به نام مریم و پدرش. در جریان گفت و گوها، دریافته که رابطه ای عاشقانه و عاطفی میان استاد و مریم به وجود آمده است.
خیلی با هم از نقاشی صحبت کردند و من می دیدم که هر دو شیفته یکدیگرند، اما چه راز ها در دل دارند که به هم نمی گویند. همین رازهاست که شعر و موسیقی و هنر می گردد. اگر منع و حیا و خویشتنداری نبود، شعر و هنر به وجود نمی آمد!...
آیا این مریم، همان دختر افسونکاری است که چشمهایش را بزرگ علوی محور رمان خود قرار داده است؟ نمی دانیم!
کمال الملک در سال های خاتمهی عمر بینائی یک چشم خود را از دست داده بود. در مناقشه میان دو رفیق، می خواسته میانداری کند که سنگ جفا به چشم زیبا بینش می خورد و آن را از کار می اندازد. با این همه همه جا می گفته از بخت بد خودم بود. زمین خوردم و افتادم روی میخ چادر... چه باید کرد... خدا نخواست دیگر کار کنم!...
محمد حجازی راوی خاطره ها، در خاتمه مطلب خود می پرسد: آیا شما انسانی شریف تر و بزرگوارتر از او سراغ دارید؟
منبع: bbc
منبع: برترین هاسبزوار: سبزوار: با مجله خبری تحلیلی سبزوار بروز باشید
طفره: طفره: تارنمای خبری تحلیلی