معرفی کتاب نفرتی که تو می کاری
به گزارش کنفرانس هکا، کتاب نفرتی که توی می کاری The Hate U Give با عنوان جالبش چند وقت پیش توجهم را به خودش جلب کرد.
این کتاب را انجی توماس، نویسنده 30 ساله آمریکایی نوشته است. از انجی توماس فعلا همین یک کتاب در ایران ترجمه شده است.
این کتاب بعد از انتشارش خیلی زود در فهرست کتاب های پرفروش نیویورک تایمز نهاده شد. داستان محوری این کتاب در خصوص خشونت پلیس علیه رنگین پوست و نیز کوشش فعلان اجتماعی برای احقاق حق این آسیب دیدگان یا کشتگان و به جریان افتادن روندهای قضایی علیه مجرمان پلیس است.
انجی توماس وقتی در سال 2009 اسکار گرانت تیر خورد و درگذشت به فکر نوشتن این داستان افتاد. اول قرار بود که این اثر، فقط یک داستان کوتاه باشد، اما حوادث بعدی و تکرار خشونت ها باعث شد که این پروژه تبدیل به کتاب گردد. (+)
نفرتی که تو می کاری
نویسنده : انجی توماس
مترجم : الهه مرادی ، میلاد بابانژاد
ناشر: نشر نون
تعداد صفحات : 400 صفحه
اما نکته ای که می خواستم در خصوص انتخاب و هدیه کتاب روی آن متمرکز شوم، روند نامیمون انتخاب کتاب تنها بر اساس نام کتاب است. پسر جوانی را در نظر بگیرید که داخل کتابفروشی می رود و می خواهد به دوست خود هدیه ای بدهد، در این بین وقتی می خواهد پیغامی را به او برساند، از راه انتخاب کتاب بر اثر کاور و عنوان آن استفاده می نماید، بی آنکه بداند محتوای اصلی کتاب چیست و جالب است که خیلی اوقات هدیه گیرنده هم توجهی به محتوای کتاب ندارد و همان کاور و عنوان، نکته را به او منتقل می نماید.
این یعنی یک روند سخت برای حرف زدن در استعاره و در پرده!
حالا جالب است که من در کتابفروشی ها مواردی از این نوع خرید کتاب را مشاهده نموده ام که برایم عجیب بود.
نکته جالبی که امیدوارم ناشی از برداشت نادرست من باشد و البته به ناشر و مترجم کتاب بالا ربطی ندارد این است که به نظر می رسد به خاطر بازار کساد کتاب در ایران، روی انتخاب کتاب های عامه پسند با عناوین جذاب در این دو سه ساله تأکید خاصی می گردد.
نکته بعد هم این است که یک ضعف عمده تقریبا همه ناشران این است که از روش های جذاب برای آگاهی رسانی و تبلیغ کتاب های خود استفاده نمی نمایند. مثلا آنها خیلی راحت می توانند عکس نویسنده کتاب را با خلاصه مختصر از فضا و تم کلی کتاب را در صفحه آخر کتاب بگنجانند.
بگذریم از اینکه خیلی راحت می گردد یک بارکد یا کد QR را در صفحه آخر قرار داد تا خریدار احتمالی کتاب به صورت تعاملی اطلاعات مشروح در خصوص کتاب را ببیند و حتی ویدئوهای کوتاهی را در خصوص کتاب مشاهده کند. تصور کنید که صفحه آخر یک کتاب را اسکن کنید و ببینید مترجم کتاب در یک ویدئوی سه دقیقه ای می گوید: سلام! من مترجم این کتاب هستم و به این دلیل این کتاب را توصیه می کنم. همه اینها هزینه خاصی هم ندارند و حتی می توان ویدئو را به سادگی در سرویس های نمایش ویدئوی ایرانی مثل آپارات هم قرار داد.
در قسمت آخر این پست با هم قسمتی از کتاب را می خوانیم:
فصل اول
نباید به اینجا می آمدم.
اصلاً اهل این جور مهمانی ها نیستم. بحث کلاس گذاشتن و این حرف ها هم نیست. برخی جاها هستند که خودم بودن کافی نیست. هیچ کدام از من هایی که از خودم سراغ دارم کافی نیستند. مهمانی تعطیلات بهاری بیگ دی (1) یکی از آن جاها است.
از بین کلی آدم درهم و برهم و عرق نموده، به دنبال کنیا (2) رفتم. موهای بافته شده اش، پشت سرش بالا و پایین می پرید. بوی سیگار تمام اتاق را برداشته و دود همه جا را گرفته بود. صدای موسیقی زمین را می لرزاند. خوانندهٔ رپ از همه خواست که دست هایشان را بالا و پایین نمایند، صدای جمعیت بلند شد و هرکس به روش خودش دست هایش را بالا و پایین کرد. کنیا لیوانش را بالا گرفت و راه خود را باز کرد. از صدای بلندِ موسیقی سردرد گرفتم و از بوی دود هم حالت تهوع داشتم. اگر بتوانم لیوانِ دستم را نریزم و به آن سوی اتاق برسم، واقعاً هنر نموده ام.
سعی کردیم از جمعیت جدا شویم، اما در خانهٔ بیگ دی گوش تا گوش آدم هست. شنیده بودم که همه به مهمانی تعطیلات بهاری می آیند خب، همه به غیر از من اما واقعاً فکرش را هم نمی کردم این همه آدم بتوانند با هم یک جا جمع شوند. همه حسابی به خودشان رسیده بودند، یکی مویش را رنگ نموده بود، یکی فر و دیگری صاف. در برابر آن ها موهای دم اسبی من خیلی ساده و ابتدایی به نظر می رسید. پسرها هم جدیدترین کفش ها و فاق کوتاه ترین شلوارشان را پوشیده بودند. فاقِ شلوار برخی ها آن قدر کوتاه بود که هرلحظه ممکن بود از پایشان بیافتد. مادربزرگم همواره می گوید، بهار با خودش عشق می آورد. ممکن است بهار در گاردن هایتس (3) با خودش عشق نیاورد، اما مطمئناً وعدهٔ بچه های زیادی را در زمستان می دهد! اگر بگویند خیلی هایش تقصیر مهمانی بیگ دی است، تعجب نمی کنم. همواره این مهمانی آدینه برگزار می گردد تا شما شنبه را وقت داشته باشی که حالت خوب گردد و یکشنبه را هم وقت داشته باشی تا به کلیسا بروی و توبه کنی!
کنیا گفت: استار (4) این قدر دنبال من نیا، برو واسهٔ خودت. بقیه فکر می کنن کسرشأنت میاد.
نمی دونستم این همه آدم توی گاردن هایتس دارن ذهن من رو می خونن. یا اصلاً کسی من رو با اسمی غیر از دختر ماو بزرگ (5) که توی مغازه کار می کنه، بشناسه! کمی از نوشیدنی ام خوردم و باقی آن را ریختم بیرون. می دانستم که در نوشیدنی هایشان زهرماری می ریزند، اما این دیگر از حد گذشته بود و خود زهرمار بود. لیوانم را روی میز گذاشتم و گفتم: گور بابای کسایی که فکر می کنن من رو می شناسن.
ببین، من فقط می گم جوری رفتار نکن که بگن چون مدرسهٔ گرون می ره به کسی محل نمی ده.
الان شش سال است که این حرف ها را می شنوم، از وقتی که پدر و مادرم من را به مدرسهٔ ویلیامسون (6) فرستادند. زیرلب گفتم: هرچی می خوان بذار بگن.
اگرَم یه کم به سر و وضعت می رسیدی بد نبود. از کفش تا سوئیشرت گشادم را آنالیز کرد: این سوئیشرت داداش من نیست؟
درستش این بود که می گفت سوئیشرت داداشمان. من و کنیا یک برادر بزرگتر به نام سون (7) داریم. اما خودمان با هم خواهر نیستیم و ربطی به هم نداریم. مامانش در حقیقت مامان سون است و پدر من پدر سون. خیلی پیچیده است، خودم می دانم. چرا، مال خودشه.
حدس زدم. می دونی دیگه چی می گن؟ بس که به من می چسبی می گن اینا خاک بر سرن.
به نظرت برام مهمه بقیه چی می گن؟
نه! و مشکل دقیقاً همینه!
به درک. اگر می دانستم آمدنم به این مهمانی با کنیا باعث می گردد که بخواهد ادامهٔ برنامهٔ تلویزیونی تغییر بزرگ (8) نسخهٔ استار را بسازد، ترجیح می دادم در خانه بمانم و دوباره سریال شاهزادهٔ جدید بل ایر (9) را ببینم. کفش های جردن (10) من خیلی راحتند و مهم تر از همه نو هستند و به نظرم از تیپ خیلی ها هم بهتر است. سوئیشرتم زیادی بزرگ است، اما خودم این جوری دوست دارم. به اضافهٔ این که می توانم تا دماغم بالا بکشمش و بوی دود را حس نکنم.
کنیا گفت: خب، نمی خوام کل شبم رو صرف نگهداری از تو بکنم، بهتره یه فکری به حال خودت بکنی. و از اتاق خارج شد. راستش را بخواهید کنیا می توانست مدل گردد. رنگ پوستش قهوه ای تیره است و فکر نکنم تابه حال حتی یک جوش هم زده باشد، چشم هایش هم قهوه ای است و مژه های بلندی دارد که مصنوعی نیست. قدش حسابی بلند است، اما کمی چاق و چله تر از آن خلال دندان هایی است که می بینیم. هیچ وقت دوبار یک لباس را نمی پوشد. پدرش کینگ (11) به اندازهٔ کافی پول دارد که نگذارد.
کنیا تقریباً تنها کسی است که در گاردن هایتس با او می چرخم. وقتی به مدرسه ای می روی که چهل و پنج دقیقه با محله ات فاصله دارد و باقی وقتت را هم در مغازهٔ خانوادگی ات می گذرانی، دوست پیداکردن سخت می گردد. اما گشتن با کنیا به خاطر ارتباطمان با سون راحت است. البته برخی وقت ها هم دیوانه بازی در می آورد. همواره در حال جنگ و دعوا و تهدید کردن دیگران است که پدرم می آید و پدرتان را در می آورد. درست است که حقیقت دارد اما کاش این قدر برای استفاده از برگ برندهٔ پدرش دعوا نمی کرد. هرچه باشد من هم برگ برنده دارم. همه می دانند که نباید با پدر من، ماو بزرگ، شوخی نمایند و مطمئناً نباید با بچه هایش هم شوخی نمایند. بااین حال من راه نمی افتم که الکی دعوا راه بیاندازم.
مثلاً در همین مهمانی بیگ دی، کنیا حسابی دنشیا الن (12) را چپ چپ نگاه کرد. چیز زیادی دربارهٔ دنشیا نمی دانم، فقط یادم هست که کنیا و او از کلاس چهارم با هم مشکل داشتند. امشب، با کسی آن سمت اتاق بود و توجهی به کنیا نداشت. اما مهم نبود ما کجا برویم، کنیا، دنشیا را پیدا می کرد و چپ چپ نگاهش می کرد. مسئله ای که چپ چپ نگاه کردن دارد این است که بالاخره یک جایی سنگینی نگاه را احساس می کنی و کار به کتک زدن یا کتک خوردنت می رسد.
کنیا با عصبانیت گفت: اوف! اصلاً نمی تونم تحملش کنم. اون روز توی صف کافه تریا بودیم، اونم اومد پشت سرم و آغاز کرد درباره ام حرف زدن. اسم من رو نیاورد اما می دونم که در خصوص من بود، می گفت من می خوام مخ دیوانته (13) رو بزنم.
واقعاً؟! چیزی را گفتم که انتظار داشت بگویم.
نه بابا. من اصلاً ازش خوشم نمیاد.
می دونم. راستش را بخواهید اصلاً نمی دانستم دیوانته کی هست. خب بعدش چی کار کردی؟
به نظرت چی کار کردم؟ برگشتم و پرسیدم مشکلش با من چیه؟ عوضی گفت در خصوص من حرف نمی زده که! مطمئنم در خصوص من بود! خوش به حالت که می ری مدرسهٔ سفیدپوستا و مجبور نیستی با همچین عوضی هایی سر و کله بزنی.
مسخره نیست؟ همین پنج دقیقه پیش به خاطر این که به مدرسه ویلیامسون می رفتم، کسی با من نمی گشت، حالا یک دفعه خوش به حالم شد؟ باور کن مدرسهٔ من هم عوضی زیاد داره. عوضیت یه مشکل جهانیه.
امشب مشکلش رو حل می کنیم. کنیا نگاه چپ چپش را به حد اعلا رساند و تیر نگاهش به دنشیا رسید و او هم به کنیا خیره شد. کنیا تأیید کرد: اوه اوه! حالا ببین. انگار دنشیا صدایش را می شنید.
وایسا ببینم. یعنی چی که حل می کنیم؟! برای همین التماسم کردی که باهات بیام مهمونی؟ که بتونی شریک جرم داشته باشی؟
آن قدر پررو بود که ناراحت هم بگردد.
نه این که حالا خیلی کارای دیگه داشتی! نه این که حالا همه برای این که باهاشون بری بیرون صف کشیده بودن! تازه بهت لطف هم کردم.
واقعاً این جوری فکر می کنی، کنیا؟ می دونی که من دوست های دیگه هم دارم، نه؟
چشم هایش را چرخاند، آن قدر که برای لحظه ای فقط سفیدی چشم هایش معلوم بود. اون بچه سوسولای پولدار مدرسه ات، دوست حساب نمی شن.
اونا سوسول نیستن، دوست هم به حساب میان. با خودم فکر کردم من و مایا (14) با هم خوبیم. در خصوص هیلی (15) این اواخر مطمئن نبودم. و راستش رو بخوای! اگه با به دعوا کشوندن من می خوای به زندگی اجتماعی من یاری کنی، قربون دستت، لازم ننموده. خدای من! با تو همواره باید پای یه دعوا وسط باشه.
خواهش می کنم، استار. خواهش می کنمش را حسابی کشید، خیلی کشید. ببین من چی می گم. با هم صبر می کنیم تا از دیوانته جدا بشه، خب؟ بعد با هم…
گوشی ام داخل جیب شلوارم لرزید. نگاهی به صفحه اش انداختم، چون جواب تلفنش را نداده بودم حالا کریس (16) داشت بهم پیغام می داد:
می شه صحبت کنیم؟
نمی خواستم این جوری بشه.
معلوم است که نمی خواست. دیروز می خواست کلاً جور دیگری گردد و مشکل دقیقاً همین بود. دوباره گوشی را داخل جیبم گذاشتم. نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم، ترجیح دادم بعداً با این مشکل روبرو شوم.
یک نفر داد زد: کنیا!
دختری گنده، با پوست روشن و موهایی صاف نموده از بین جمعیت به سمت ما آمد. پسری قدبلند با موهای پف نموده طلایی مشکی هم دنبال او بود. هر دویشان سلام گرمی به کنیا کردند و گفتند امشب چقدر خوشگل شده است.
دخترک گفت: چرا نگفتی امشب میای؟ انگشت شستش را گزید. از جای زخم روی شستش معلوم بود زیاد این کار را می نماید و ادامه داد: می اومدی با ما می رفتیم.
کنیا گفت: نه دختر جون، نمی شد. باید می رفتم دنبال استار. با هم پیاده اومدیم.
در حالی که نیم متر هم با کنیا فاصله نداشتم، تازه من را دیدند.
پسرک سر تا پای من را براندازی کرد و برای لحظه ای اخم هایش درهم رفت و گفت: تو دختر ماو بزرگ نیستی که تو مغازه اش کار می کنه؟
می بینید تو رو خدا؟ دیگران جوری رفتار می نمایند که انگار در شناسنامه هم اسمم این است. آره، خودمم.
دخترک گفت: وایییی! می دونستم یه جایی دیدمت. ما کلاس سوم با هم بودیم. کلاس خانم بریجس (17) من پشت سرت می نشستم.
اِاِ… می دانم که باید در این لحظه او را به یاد بیاورم اما حقیقتش اصلاً یادم نیست. به نظرم کنیا راست می گوید و من واقعاً هیچ کس را نمی شناسم. چهره هایشان آشنا است، اما وقتی در سوپرمارکت اجناسشان را در کیسه می گذاری نمی گردد اسمشان را بپرسی و از آن ها بخواهی در خصوص زندگیشان برایت تعریف نمایند.
اما خب می گردد دروغ هم گفت: آره، یادمه.
پسرک گفت: خالی نبند. اصلاً هم یادت نمیاد.
کنیا و دخترک آهنگین خواندند: چرا همواره دروغ می گی؟ پسرک هم در خواندن آهنگ بهشان ملحق شد و در نهایت همه با هم زدند زیر خنده.
کنیا گفت: بیانکا (18) و چنس (19)، درست رفتار کنین. اولین باره که استار اومده مهمونی. مامان باباش نمی ذارن بره جایی.
چپ چپی به کنیا نگاه کردم و گفتم: من مهمونی می رم، کنیا!
کنیا از آن ها پرسید: تا حالا اینو تو هیچ مهمونی ای این دور و اطراف دیدین؟
به هیچ وجه!
منم همین رو می گم. قبل از این که بگی هم باید بهت بگم مهمونی های سوسولی بچه سفیدپوستای پولدار مهمونی حساب نمی شه.
چنس و بیانکا با هم پوزخند تلخی زدند. لعنتی، کاش زمین دهان باز می کرد و می رفتم داخلش.
چنس ازم پرسید: شرط می بندم توی مهمونی هاشون قرص مرص می زنن، نه؟ بچه سفیدا عاشق قرص هستن.
بیانکا در حالی که باز گوشهٔ شستش را می گزید، اضافه نمود: و تیلور سوئیفت (20).
درست است که یک جورهایی راست می گفتند، اما نمی خواستم آن ها را تأیید کنم. نه، اتفاقاً مهمونی هاشون خیلی هم خفنه. حتی یه بار تو مهمونیشون یکی آهنگ جی کول (21) رو اجرا کرد.
چنس پرسید: واقعاً؟! عجب چیزی بوده پس. دفعهٔ دیگه من رو هم دعوت کن. از این بچه سفیدا خوشم اومد.
کنیا پرید وسط حرفمان. به هرحال، ما داشتیم در خصوص ادب کردن دنشیا صحبت می کردیم. همونی که اون ور داره با دیوانته می پره.
بیانکا گفت: همون عجوزه. می دونی که خیلی وقته داره پشت سرت حرف می زنه، نه؟ هفتهٔ پیش تو کلاس آقای دونالد (22) بودم که اَلیا (23) بهم گفت…
چنس چشم هایش را برگرداند. اَه. آقای دونالد!
کنیا گفت: چون تو رو از کلاسش انداخته بیرون ازش ناراحتی.
معلومه که ازش ناراحتم!
بیانکا دوباره ادامه داد: حالا به هرحال، اَلیا بهم گفت…
دیگر توجه نکردم. موضوع بحثشان معلم ها و همکلاسی هایی بود که اصلاً نمی شناختم. هیچ چیزی هم نمی توانستم بگویم. البته مهم هم نبود، هرچه باشد من نامرئی هستم.
وقتی با این ها می گردم زیاد این حس به من دست می دهد.
وسط صحبت هایشان در خصوص دنشیا و معلمین مدرسه، کنیا چیزی در خصوص یک نوشیدنی دیگر گفت و هرسه بدون من رفتند.
ناگهان مثل حوا در بهشت بعد از خوردن میوهٔ ممنوعه شدم. حس کردم لباسی تنم نیست. تنها در مهمانی ای بودم که اصلاً قرار نبود بیایم. جایی که هیچ کس را نمی شناسم و تنها کسی هم که او را می شناختم، من را گذاشت و رفت.
کنیا هفته ها به من التماس می کرد که به این مهمانی بیایم. مطمئن بودم اصلاً حس خوبی نخواهم داشت، اما هربار که به او می گفتم نه، جوری رفتار می کرد که انگار می گویم: من به این مهمونی های ضایع نمیام. در نهایت از این حرف ها و رفتارها خسته شدم و تصمیم گرفتم به او ثابت کنم که اشتباه می نماید. مشکل این بود که فقط حضرت مسیح سیاهپوست (24) می توانست پدر و مادر من را راضی کند که اجازه دهند به این مهمانی بیایم و حالا هم اگر بفهمند در این مهمانی هستم فقط حضرت مسیح سیاه می تواند یاریم کند.
بقیهٔ نگاهم می کردند و در دلشان می گفتند: این دختر کیه که همین جور کنار دیوار واسهٔ خودش مثل احمق ها وایساده؟ دست هایم را در جیبم فرو بردم. تا وقتی که خودم را باحال نشان بدهم، نباید مسئله ای پیش بیاید.
بامزه این است که در ویلیامسون احتیاجی نیست خودم را باحال نشان دهم، چون به خودی خود باحال هستم. هرچه باشد جزء معدود بچه های سیاهپوست آنجا هستم. اما در گاردن هایتس باید باحال بودنم را نشان دهم و این حتی از خریدن کفش های کلاسیکِ مارکِ جردن در روز اول فروششان هم سخت تر است.
سفیدپوست ها اخلاق جالبی دارند. در عین این که سیاهپوست بودن کنارشان عالی است، اما بالاخره زمانی می رسد که سیاهپوست بودن برایت سخت می گردد.
صدایی آشنا گفت: استار!
دریای جمعیت، طوری راه را برایش باز کرد که گویی حضرت موسی است. پسرها به او دست می دادند و دخترها برای دیدنش گردن می کشیدند. لبخندی به من زد و چال روی گونه هایش تمام خشونتی را که در چهره اش بود از بین برد.
خلیل (25) پسر خوبی بود. هیچ چیز دیگری در خصوصش نمی شد گفت. من قدیم ها با او به حمام می رفتم. فکر بد نکنید، زمانی که نوزاد و خیلی بچه بودیم و هِر را از بِر تشخیص نمی دادیم.
من را در آغوش گرفت، بوی پودربچه می داد. رهایم کرد و گفت: چطوری دختر؟ خیلی وقته ندیدمت. نه پیغامی نه سلامی، هیچی! کجاهایی؟
گفتم: مدرسه و تیم بسکتبال حسابی سرم رو شلوغ نموده، اما معمولاً مغازه هستم. تویی که دیگه کسی نمی بینتت و ازت خبر نداره.
چال روی گونه هایش ناپدید شد. دماغش را مثل همواره قبل از دروغ گفتن پاک کرد. مشغولم.
معلوم است که مشغول بوده. با این کفش های جردن نو و دندان های سفید براق و الماس داخل گوشش، منظورش تعیین بود. وقتی در گاردن هایتس بزرگ شده باشی خوب می دانی که معنی مشغول بودن چیست.
لعنتی. آرزو می کردم کاش مشغول نبود. نمی دانم دلم می خواست بزنمش یا لهش کنم.
اما آن جوری که خلیل با چشمان عسلی اش من را نگاه می کرد، سخت بود که از دستش عصبانی بمانم. احساس می کردم دوباره ده ساله شده ام و در زیرزمین کلیسای کرایست تمپل (26) و سر کلاس های آموزشی انجیل با او تنها هستم. ناگهان یادم آمد سوئیشرت گشادی تنم هست و قیافه ام حسابی شلخته است… و با کسی هم هستم. ممکن است الان دلم نخواهد جواب تلفن و پیغام هایش را بدهم، اما هنوز هم دلم می خواهد با او باشم و رابطه ام را نگه دارم.
پرسیدم: مامان بزرگت چطوره؟ از کمرون (27) چه خبر؟
خلیل جرعه ای از نوشیدنی اش خورد و گفت: خوبن. مامان بزرگ یه کم مریضه. دکترها می گن انگار سرطان گرفته.
خیلی متأسفم خلیل.
لبخند نصفه و نیمهٔ تلخی زد و گفت: آره، می ره شیمی درمانی. نگرانه مجبور شه کلاه گیس بذاره. خوب می شه.
بیشتر شبیه دعا بود تا پیش بینی. مامانت به کمرون یاری می کنه؟
استار مثل همواره دوست داره خوبی آدما رو ببینه. خودت خوب می دونی که اون اهل یاری کردن نیست.
هی، فقط سؤال کردم. چند روز پیش توی مغازه دیدمش. به نظر بهتر می اومد.
خلیل گفت: فعلاً شاید. ادعا می کنه که توی ترکه اما مثل همواره است. می ره و چند هفته ای پاک می مونه و بعدش می گه برم یه بار دیگه امتحان کنم و دوباره برمی گرده سر خونهٔ اول. اما همون طوری که گفتم من خوبم، کمرون خوبه، مامان بزرگ هم خوبه. شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد: همین مهمه.
با این که جواب دادم: آره. اما شب هایی را یادم آمد که با خلیل روی ایوان خانه منتظر می شدیم تا مادرش به خانه بیاید. چه خوشش بیاید چه نه به هرحال مادرش هم برایش مهم بود.
موسیقی عوض شد و صدای خواندن دِرِک (28) از بلندگوها آمد. سرم را با آهنگ تکان دادم و متنش را زیرلب زمزمه کردم. همه با هم آن بخش آهنگ که می گفت: از زیرزمین آغاز کردیم اما حالا اینجاییم. را بلند خواندند. برخی روزها ما در زیرزمین گاردن هایتس هستیم اما هنوز حس می کنیم اوضاع بازهم ممکن است بدتر گردد.
خلیل خیره من را نگاه می کرد. داشت لبخندی روی صورتش نقش می بست، اما سرش را تکان داد. باورم نمی شه تو هنوز از این دِرِک صدانازک خوشت میاد.
چپ چپ نگاهش کردم. با شوهر آیندهٔ من کاری نداشته باش ها!
خلیل با صدایی نازک آغاز به خواندن کرد: شوهر حساست. عزیزم تو همه چیز منی، من فقط تو رو می خوام. با شانه هایم هلش دادم و خندید، کمی از نوشیدنی اش بیرون ریخت. می دونی که صداش دقیقاً همین جوریه!
ادایش را درآوردم و او هم لبانش را به حالت مسخره ای غنچه کرد. این همه مدت از هم دور بودیم و حالا به همین سرعت شدیم مثل قدیم ها. انگار که از هم دور نبودیم.
خلیل دستمالی از روی میز برداشت و کفش های جردنش را از قطره های نوشیدنی رویش پاک کرد. کفش هایش گران قیمت بودند. مدلشان سه سال پیش بیرون آمده بود، اما خیلی نو به نظر می رسید. قیمتشان تازه اگر به فروشنده خوش انصافی می خوردید دستِ کم سیصد دلار بود. کریس همین حدود کفشش را خریده بود و من هم با یک تخفیف استثنایی عین همان مدل را صد و پنجاه دلار خریدم. البته از آنجایی که پاهای کوچکی دارم تخفیف های زیادی به من می خورد و می توانم کفش هایم را با کریس سِت کنم. بله ما همچین زوجی هستیم. ما خیلی باحالیم. اگر کریس دست از کارهای احمقانه اش بردارد، خیلی هم با هم خوبیم.
به خلیل گفتم: از کفش هات خوشم میاد.
همین طور که داشت کفشش را با دستمال پاک می کرد گفت: ممنون. به خودم لرزیدم. با هر فشار سختی که با دستمال به کفش می آورد، انگار کفش ناله می کرد. دروغ چرا، به نظرم هرموقع که کفش کتانی را بد تمیز کنید یکی از خوبی های جهان می میرد.
یک ثانیه مانده بود تا صبرم تمام گردد و دستمال را به زور ازش بگیرم که گفتم: خلیل، یا درست تمیزش کن یا اصلاً ولش کن، جدی می گم.
با نیش باز سرش را بالا آورد. خیلی خب، خانمِ کفش باز. خدا را شکر که به تمیز کردن ادامه نداد. از اونجایی که تو باعث شدی کفشم کثیف شه، خودتم باید تمیزش کنی.
برات شصت دلار هزینه برمی داره.
بلند داد زد: شصت دلار؟ چه خبره؟
معلومه! تازه اگه کف کفش دورنگ باشه می شه 80 دلار. تمیز کردن کف کفش کار حضرت فیل است. ابزار تمیز کردن کفش هم ارزون نیست. ضمناً، ظاهراً پول هم بد در نمیاری می تونی بخریشون.
خلیل بی تفاوت نوشیدنی اش را سر کشید. لعنتی، چقدر غلیظه. و لیوانش را روی میز گذاشت. خب به بابات بگو که به زودی میام دیدنش. یه اتفاقایی افتاده و باید در خصوصشون باهاش حرف بزنم.
چه اتفاقاتی؟
مربوط به آدم بزرگ هاست.
واقعاً؟ یعنی مثلاً تو خیلی بزرگ شدی؟
پنج ماه و دو هفته و سه روز ازت بزرگترم. چشمکی زد. یادم نرفته.
وسط محوطه درگیری شد. صداها بالا گرفت و از موسیقی هم بیشتر شد. از چپ و راست صدای فحش می آمد.
اولین فکری که به ذهنم آمد دعوای کنیا و دنشیا بود، همانی که قولش را داده بود. اما صداها کلفت تر و مردانه تر از صدای آن ها بود.
بنگ! صدای تیر آمد. سرم را دزدیدم.
بنگ! صدای شلیک دوم. جمعیت به سمت در هجوم بردند، صدای بدوبیراه و دعوا بیشتر شد، هرکسی می خواست خودش زودتر از در خارج گردد.
خلیل دست من را گرفت: بیا.
آدم های زیادی آنجا بودند که بیشترشان هم موهای فر و بافته شده داشتند، برای همین نمی توانستم بینشان کنیا را پیدا کنم. اما کنیا…
فراموشش کن، بیا بریم!
من را از بین جمعیت دنبال خودش کشاند، مردم را کنار می زد و روی کفششان پا می گذاشت. ممکن بود به خاطر همین کارمان تیر بخوریم. در میان چهره های وحشت زده دنبال کنیا می گشتم، اما اثری از او نبود. نمی خواستم ببینم کی تیر زده و کی تیر خورده. وقتی چیزی ندانی، نمی توانی کسی را لو بدهی.
بیرون ماشین ها با سرعت دور می شدند و مردم در سیاهی شب و در جاهایی که صدای شلیک نمی آمد، ناپدید می شدند. خلیل من را کنار یک شورولت ایمپالا (29) که زیر چراغ پارک شده بود، برد. به زور از سمت راننده به داخل ماشین فرستادم و من هم به سختی به سمت یاری رفتم. از آنجا دور شدیم و این همه صدا و ناآرامی را در آینهٔ عقب ماشین جا گذاشتیم.
زیرلب گفت: همواره باید یه اتفاقی بیافته. نمی شه بدون این که کسی تیر بخوره بریم مهمونی.
شبیه پدر و مادرم حرف می زد. دقیقاً برای همین است که به قول کنیا، نمی گذارند هیچ جا بروم. حداقل نه دور و اطرافِ گاردن هایتس.
برای کنیا پیغامی فرستادم، امیدوار بودم حالش خوب باشد. بعید بود گلوله ها برای او شلیک شده باشد، اما خب گلوله ها به هرکسی ممکن است بخورند.
کنیا سریع جوابم را داد:
من خوبم.
اون عوضی رو دارم می بینم. می خوام حالش رو جا بیارم
کجایی؟
واقعاً جدی می گفت؟! تازه برای نجات جانمان فرار نموده بودیم و بازهم می خواست دعوا کند! اصلاً حوصلهٔ جواب دادن به این مزخرفات را نداشتم.
ماشین ایمپالای خلیل قشنگ بود. زیاد مثل ماشین برخی ها زرق وبرق نداشت. قبل از این که وارد ماشین شوم رینگی به چرخش ندیدم و چرم جایگاه جلو ترک داشت. اما داخلش سبز لیمویی بود، این یعنی یک زمانی داخلش را عوض کردند.
به تَرَکِ روی جایگاه خیره شدم. فکر می کنی کی تیر خورده؟
خلیل شانه اش را از داشبورد بیرون آورد و گفت: احتمالاً یکی از دار و دستهٔ کینگ لردی ها. موهایش را به سمت خوابشان شانه کرد. موقعی که داشتم می اومدم یکی از دار و دستهٔ گاردن دیسایپلی ها رو دیدم که رسید. معلوم بود یه اتفاقی می افته.
با سرم تأیید کردم. گاردن هایتس در دو ماه گذشته سرِ کل کل منطقه ای بین دار و دسته ها، تبدیل به میدان جنگ شده بود. وقتی به جهان آمدم، چون پدرم جزو دار و دستهٔ کینگ لرد بود، بهم می گفتند ملکه. اما وقتی آن ها را رها کرد، لقب من هم به تاریخ پیوست. حتی اگر با آن لقب بزرگ هم می شدم بازهم جنگ و دعوا سر خیابان هایی که متعلق به هیچ کس نیست را درک نمی کردم.
خلیل شانه اش را کنار در گذاشت و صدای ضبط را بلند کرد. یک آهنگ قدیمی که پدرم یه میلیون بار گوشش نموده بود. اخم هایم درهم رفت. چرا همواره این آهنگ های قدیمی رو گوش می دی؟
بی خیال دختر! توپاک (30) حقیقت مطلق بود.
آره، منتهی بیست سال پیش.
نه، الانشم همین طوره. مثلاً همین رو ببین. انگشتش را سمت من گرفت و فهمیدم وارد یکی از آن لحظات فلسفی اش شده است و ادامه داد: توپاک از زندگی به سبک تاگ لایف (31) صحبت می کنه و می گه؛ نفرتی که در دل بچه ها می کاری زندگی همه رو به گه می کشه.
ابروانم بالا رفت: چی چی؟
خوب گوش کن؛ نفرتی که در دل بچه ها می کاری زندگی همه رو به گه می کشه. حرف اول این ها رو بچسبونی به هم می شه تاگ لایف (32). یعنی بلایی که جامعه توی بچگی سرت میاره، بعداً که بزرگ شی پدرشون رو در میاره. می فهمی؟
حالا فهمیدم.
دیدی؟ گفتم که حرف حق می زنه. سرش را تکان داد و آغاز به خواندن کرد. اما نظر من به جملهٔ زندگی همه را به گند می کشد، جلب شد. با این که از چیزهایی که می دانستم مطمئن بودم، اما امیدوارم بودم که اشتباه باشد. باید از خودش می شنیدم.
پرسیدم: خب بگو ببینم، به چی مشغولی؟ چند ماه پیش بابا گفت دیگه مغازه نمیای و از اون به بعد دیگه ندیدمت.
به سمت فرمان خم شد. می خوای کجا برسونمت، خونه تون یا مغازه؟
خلیل…
خونه تون یا مغازه؟
اگه داری مواد می فروشی…
سرت به کار خودت باشه، استار! نگران من نباش. من کاری رو که باید بکنم، می کنم.
مزخرف نگو. می دونی که بابا یاریت می کنه.
مثل همواره موقع دروغ گفتن دماغش را پاک کرد: من به یاری کسی احتیاج ندارم، خب؟ و اون حداقل حقوقی هم که بابات می داد به هیچ دردی نمی خورد. خسته شدم بس که انتخاب کردم قبض برق بدم یا شام بخورم.
مگه مامان بزرگت کار نمی کنه؟
کار می کرد. موقعی که مریض شد، دلقک های بیمارستان گفتن که بازم می ذارن اون جا کار کنه اما دیگه نمی تونست کار سنگین کنه، آخه وقتی شیمی درمانی می کنی دیگه زورت نمی رسه سطل های بزرگ آشغال رو جابه جا کنی. برای همین اخراجش کردن. سرش را تکان داد. با مزه است، نه؟ چون مریض بود از بیمارستان اخراجش کردن.
سکوت، داخل ایمپالا را فرا گرفته بود و این فقط توپاک بود که می پرسید: به کی باور داری؟ نمی دانستم.
گوشی ام دوباره تکان خورد، احتمالاً باز کریس بود که معذرت خواهی می کرد یا کنیا که برای دنشیا دنبال یاری بود. اما در عین تعجب برادر بزرگم بود که با حروف بزرگ بهم پیغام داده بود. واقعاً نمی دانم چرا این کار را می نماید. احتمالاً فکر می کرد با این کار بیشتر می ترسم. اما واقعاً بیشتر اعصابم را خرد می کرد تا ترساندن.
کجایی؟
بهتره تو و کنیا به اون مهمونی نرفته باشید.
شنیدم یکی تیر خورده.
تنها چیزی که از پدر و مادرِ گیر بدتر است، یک برادر بزرگتر گیر است. حتی خود حضرت مسیح سیاه هم نمی تواند من را از دست سون نجات دهد.
خلیل نگاهی به من انداخت. سونه، نه؟
از کجا فهمیدی؟
چون هروقت باهات حرف می زنه انگار می خوای با مشت بکوبی به جایی. یادته توی مهمونی تولدت هی بهت می گفت چه آرزویی بکنی؟
منم زدم تو صورتش.
خلیل با خنده ادامه داد: بعد ناتاشا (33) عصبانی شد که به دوست پسرش گفتی خفه شو.
چشمانم را برگرداندم: با احساسش به سون اعصابم رو خرد نموده بود. بیشتر وقت ها فکر می کردم برای دیدن سون اومده نه من.
نه، به خاطر این بود که تو فیلم های هری پاتر رو داشتی. به خودمون چی می گفتیم؟ سه نقاب دار. نزدیک به هم همچون…
داخل دماغ ولدمورت (34). خیلی احمق بودیم.
گفت: خیلی، نه؟
خندیدیم، اما چیزی را کم داشتیم. کسی را کم داشتیم. ناتاشا.
خلیل چشمش را به جاده دوخت. باورت می شه شش سال گذشته؟
صدای آژیر ما را از جا پراند و چراغ آبی پلیس را از آینهٔ عقب دیدیم.
منبع: یک پزشکpariha.ir: پریها مجله گردشگری، خبری، موفقیت، آشپزی و سرگرمی میباشد.
kalarena.com: کالارنا: مقایسه و نقد کالاهای دیجیتالی