نقد فیلم آنچه بعدا اتفاق می افتد؛ مگ رایان هم نمی تواند ژانر کمدی عاشقانه را زنده کند
به گزارش کنفرانس هکا، یک مکان عمومی را در نظر بگیرید (یا خصوصی؛ فرقی نمی کند. مهم این است که دو نفر با هم زیر یک سقف قرار بگیرند و به دلایلی نتوانند از آنجا بیرون بیایند). یک زن و یک مرد سابقاً عاشق را بگذارید تویش و به خاطر شرایط موجود کاری کنید مجبور شوند همنشینی و با هم اختلاط نمایند. به اصطلاح سنگ های گذشته را با هم وا بنمایند. چون در بیست سال اخیر- احتمالاً چون زیادی به هم عاشق و از هم دلشکسته بودند- دلیلی ندیده اند این لطف را در حق هم بنمایند و حالا هم این دست روزگار و تقدیر است که آن ها را کنار هم قرار داده است. این ایده تازه ترین فیلم مگ رایان، دخترک دلربا، نماد ژانر کمدی رمانتیک سینمای هالیوود در دهه 1980 و 1990 است که بعد از سال ها دوباره به پرده نقره ای بازگشت. با توشه راهش، این بار نه فقط در مقام بازیگر که کارگردان، در دومین تجربه کارگردانی. در واقع با خودش گفته یا به او گفته اند یک بار دیگر شانس خودش را با سابقه و تجربه ای که در این کار و ژانر دارد، امتحان کند تا شاید هم خودش به سینما برگردد و تصویر مخدوش شده اش را ترمیم کند. یا دست کم با نوستالژی مخاطب جذب کند و ژانر بیچاره تقریباً مرده کمدی عاشقانه را دوباره زنده کند. نتیجه چیست؟ شکست مطلق. می رود در دسته ای کاش خانم رایان این کار را نمی کرد و می گذاشت همان تصور دلپذیر سالی یا اقلاً دختر کتابفروش فیلم نامه داری (Youve Got Mail) در ذهنمان باقی می ماند. از آن بدتر، فیلم یادآور مرگ ژانر کمدی عاشقانه است و این خبر بد و ناامیدنماینده ای برای هواداران ژانر است. چون اگر مگ رایان، دختر رؤیایی آمریکا نتواند آن را زنده کند، پس که می تواند؟ آیا امثال نورا افران هنوز چنین توانایی ای را دارند؟ یا به کل باید قید ژانر کمدی رمانتیک را با آن فیلم های دهه هشتاد و نودی زن بامزه سربه هوای باهوش و مرد کول مجذوب کننده باهوش خداحافظی کرد؟ آیا زمانه دیگر ژانر کمدی عاشقانه را نمی پذیرد؟ یا این جنس را نمی پسندد؟ پاسخ این پرسش ها هرچه باشد، آنچه بعدا اتفاق می افتد (یا آینده که معادل بهتری برای عنوان انگلیسی فیلم است) مگ رایان فیلم خوبی نیست. و این دلایل واضح و روشن دارد. نقد فیلم آنچه بعدا اتفاق می افتد را در این مطلب بخوانید.
در نقد فیلم آنچه بعدا اتفاق می افتد خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
فیلم ترکیبی است از یک تم ساده تکراری و چند ایده پرداخت نشده و خوب شکل نگرفته کمی بلندپروازانه. یک زن و مرد ظاهراً همنام، دابیلو دیویس، نام زن ویلاست و نام مرد ویلیام، در گذشته ای دور رابطه ای عاشقانه با هم داشتند. حالا تصادفاً در فرودگاهند و چون پروازشان به علت شرایط وخیم آب و هوا به تعویق افتاده و ظاهراً حالا حالا هم قرار نیست (دست کم به میزان یک فیلم بلند سینمایی) درست گردد، کنار هم قرار می گیرند. زن مگ رایان است و مرد دیوید دوکاونی.
اولین چیزی که در روبروه با فیلم و مگ رایان توی ذوق می زند، همان طور که پیشبینی می شد، جراحی های متعدد زیبایی صورت خانم رایان است. پس آن دخترک بانمک با آن خنده شیرین کجاست؟ طبعاً برای نیروی گرانش زمین و بالا رفتن سن نمی گردد کاری کرد. یا شاید به قول یک خانم بازیگر ایرانی می گردد در انجام این کارها دقت عمل بیشتری به خرج داد. با این حال، خانم رایان یک قربانی مطلق جراحی های زیبایی است و این حقیقتاً تصویر شیرین ثبت شده از او در فکر ما را مخدوش می نماید؛ همانند خنجری است در قلب و تماشای فیلم را هم سخت می نماید. به خصوص تماشای او در یک نقش کمدی عاشقانه.
به هر روی، خانم رایان حتماً خودش این ها را می دانسته و ریسک نموده که چنین تصمیمی گرفته است. بازی در این نقش بماند، کارگردانی تصمیم بسیار بزرگتر و پرخطرتری است که خوب از پس آن هم برنیامده است. فیلم بودجه زیادی هم نداشته. سه میلیون دلار. همین قدر هم در گیشه فروخته. رایان خودش در نگارش فیلمنامه نقش داشته است. برای بازیگر نقش مرد دیوید دوکاونی انتخاب بدی نیست، اما برترین هم نیست. شاید گزینه های دیگری مثلاً تام هنکس یا حتی بیلی کریستال، بازیگرانی که تصویر مگ رایان در فیلم کمدی عاشقانه در کنارشان ثبت شده و نوستالژی است، بهتر می بودند. اما بیلی کریستال که دیگر بازی نمی نماید. تام هنکس احتمالاً با خانم رایان کار نمی نماید.
مگ رایان به دلایل زیادی سال ها پیش گرفتار فرهنگ بایکوت و از سینما کنار گذاشته شد. اول به خاطر خراب کردن تصویر سوئیت هارت آمریکا با بازی در فیلمی جنجالی. بعد به خاطر افشای اخبار رابطه پنهانی با راسل کرو در زمان زناشویی با دنیس کوئید، و کمی نزدیک تر هم همین جراحی های زیبایی.
گویا مگ رایان دوست نداشت با نماد دختر خوب و رویایی آمریکایی که هم همه دوست دارند دوستش باشند هم با او ازدواج نمایند، شناخته شده باشد. تصمیماتش در زندگی شخصی و هنری بر خلاف انتظارها پیش رفت و بعد طبیعتاً بایکوت شد. بازگشت او به صحنه سینما می توانست یک اتفاق باشد. اما نشد، که کاش می شد. چون جسورانه بود. به خصوص به خاطر نقشی که برای خودش نوشته است.
زن پابه سن گذاشته همان طور خل وضع فیلم آنچه بعدا اتفاق می افتد نقطه عکس دختر خوب و رویایی است. او با ویلیام در رابطه ای عاشقانه بوده، ظاهراً به او خیانت نموده، یک بچه هم با هم داشتند که از دست دادند، معین است روحیه ای آزاداندیشانه دارد، نمی تواند عادی زندگی کند؛ بنابراین رها شده و تنهاست. دقیقاً همان طور که انتظار و افکار عمومی است. با دختران این چنینی نمی توان ازدواج کرد. مرد قصه هم همین را می گوید. مشکل اینجاست که جدای اهداف بلندپروازانه، مثل همین لایه های زیرپوستی شخصیت زن یا فرودگاه سخنگو (اگر فرض را بگذاریم که فرودگاه هوشمند است پس یعنی زمان فیلم آینده است، عنوان فیلم هم چنین چیزی را می خواهد بگوید) فیلم در تمام وجوه دیگر مسائل عدیده جدی دارد.
از وجه بازگشت مگ رایان با یک فیلم کمدی عاشقانه، نه تنها یادآور آن تصویر نوستالژیک نیست، خرابش هم می نماید. خانم رایان به جز جراحی زیبایی ظاهراً یک مشکل فیزیکی در پاهایش هم دارد که تماشایش ناراحت نماینده است یا اگر ندارد و این را به کاراکتر اضافه نموده تا روحیه سربه هوا و خل وضعش را نشان دهد، تصمیم بسیار اشتباهی است. چون مگ رایان یکی از استادان کمدی فیزیکی سینمای مدرن بود و حالا با این کاراکتر آن را به کاریکاتوری از خودش تبدیل نموده و چیزی هم به نقش اضافه ننموده که کم هم نموده است. شاید این ها عامدانه باشد یا توجیه پزشکی داشته باشد. هرچه هست تماشای او و فیلم را سخت می نماید و در منطق فیلم خلل ایجاد می نماید. این راه رفتن به این زن نمی آید. چرا باید این قدر آزاردهنده باشد؟ یعنی خانم رایان می خواهد بگوید که باید اضمحلال انسان را هم تاب بیاوریم؟ بله، بیاوریم ولی اگر چنین است پس چرا فیلم کریسمسی هم می گردد؟ یا با همه ایده ها لاس می زند؟ بالاخره آیا ما قرار است با یک فیلم عاشقانه شیرین روبرو شویم که با شخصیت هایش همذات پنداری کنیم یا با دو انسان باتجربه پابه سن گذاشته با وجوه تاریک عمیق فلسفی؟ جای این شخصیت ها، یعنی دسته دوم در چنین فیلمی نیست. و مگ رایان بدون شک چنین کمدی ای را نساخته است. کمدی سیاه نیست. گرچه جاهایی سعی می نماید بگردد. در واقع، از هر گوشه ای می توان چیزی در آن پیدا کرد. چون انسجام حسی معینی ندارد و دائم در نوسان است.
یک جا کمدی عاشقانه مبتنی بر بگو مگو و کل کل است. یک جا شبیه فیلم های ریچارد لینکلیتر سعی می نماید حرفهای عمیق من باب هستی و وجود و شرایط انسان امروز و دنیا بزند. یک جا درحد کمدی های تین ایجری آبدوغ خیاری نزول می نماید. یک جا سعی می نماید شبیه همان کمدی عاشقانه های معروف گردد. و همه اینها در فضای تاریک فرودگاهی زیر برف و بوران، بدون کوچک ترین تعاملی با انسانی دیگر اتفاق می افتد. آن صدای هوشمند فرودگاه تنها شخصیت دیگر فیلم است که واقعاً نمی دانیم و نمی فهمیم چیست. ظاهراً فقط با این دو نفر حرف می زند. چون فقط اطلاعات پروار نمی دهد. مستقیماً با دابلیو دیویسها حرف می زند که هر کدامشان برای هدفی کنار هم قرار گرفته اند. دست تقدیر آن ها را کنار هم قرار داده تا همدیگر را تشویق نمایند و دوباره از جایشان بلند شوند. اگر روزی نتوانستند کنار هم بمانند، حالا جبران شکست ها و خطاهای گذشته را بنمایند.
می گویم که ایده جالب است. نو نیست. اما جالب است. بیشتر یادآور صحنه تئاتر است. احتمالاً علت این جمع و جور بودن از مکان تا شخصیت ها هم همین است. گرچه فیلم اقتباسی است از یک کتاب. بر صحنه تئاتر با متن و مضمونی بهتر، دست کم مضمونی که به سن این شخصیت ها و خردی که نشان می دهند دارند بیاید، حتماً محصول چیز بهتری از آب در می آمد. قصه عاشقانه این دو، شکل ارتباطشان، مسائل امروزشان همه و همه صرفنظر از عمق یا ادعایشان به خاطر فیلمنامه، دیالوگ ها و بازی های بد و نامنسجم به فیلم ضربه می زند و تجربه تماشایش را کسل نماینده می نماید.
دوکاونی را با سریال کالیفرنیکیشن می شناسیم. او در آن سن پیروز شد نقش یک عاشق کول باهوش مجذوب کننده را خوب بازی کند. اینجا با گرد زمانه روی چهره اش در برابر حال پریشان و صورت جراحی شده مگ رایان شیمی بین اید دو شکل نمی گیرد. این دو بازیگر در کنار هم انتخاب های خوبی برای این نقش ها نیستند و متن و کارگردانی و حتی طراحی لباس هم هیچ کمکی بهشان نمی نماید. طراحی لباس مگ رایان چرا چنین است؟ قرار است بوهمین باشد اما اصلاً مناسبش نیست. همه چیز به شکل غریبی رقت آور می گردد. بنابراین، نه آنجا که مرحله کل کل است به دل می نشیند، نه آنجا که نزدیک تر می شوند، عاشقانه می گردد و نه حتی وقتی دراماتیک می شوند تأثیرگذار است. قرار است این دو در یک محیط سرد مدرن یاد گذشته ای زیبا که به خاطر خطاهای جوانی از دست رفته و به خاطر زمانه و البته سن دیگر بازگشتنی نیست، نقش دو بیگانه را بازی نمایند و با یاد عشق دوباره از جایشان بلند شوند، هر چند شکست خورده اند و زمانه جایی برایشان ندارد. اما متأسفانه هیچ یک از اینها در اجرا درست درنیامده است. مصنوعی و بی حوصله اند. جراحی های زیبایی خانم رایان هم اوضاع را بدتر می نماید. پشت آن همه کشیدگی پوست هیچ احساسی نمی توان یافت که بگردد با غم مادری که یک بچه از دست داده و یک بچه ناخواسته دیگر را به دیگران داده، همدلی کرد.
معین هم نیست قرار است او را همین شکلی که هست بپذیریم یا به خاطر انتخاب سبک زندگی آزادانه و رابطه با موزیسین ها و تن ندادن به مسئولیت زندگی عادی و چیزهایی که از پس این انتخاب از دست داده، دل بسوزانیم و افسوس بخوریم. اگر فیلمنامه جور دیگری نوشته می شد، شاید می شد حرفهای بیشتر و بهتری درباره این مضامین زد. اما این فیلم نه نگاه واقعگرایانه دارد نه فانتزی کمدی عاشقانه وار. می خواهد هم عاشقانه باشد، هم بامزه، هم نوستالژیک، هم عمیق هم هوادار زندگی و حتی حقوق زنان. قرار است تضاد دیدگاه ها باشد که با نیروی عشق آسان می گردد. خوب است که انتها قصه پریانی ندارد اما محرکه قوی هم ایجاد نمی نماید که بخواهد بال پرواز و نقطه تحول شخصیت هایش گردد. جایی این میان با کمترین امکانات و بدترین بازی ها و دیالوگها و فضاسازی گیر می نماید و شعار انتهای بازگشت به زندگی اش را دم دستی و غیرقابل باور جلوه می دهد.
شاید باید پذیرفت که ژانر کمدی عاشقانه با تمام تجربیات شکست خورده سال های اخیرش به انتها رسیده یا دست کم این جنسش خریدار ندارد. یا به نیروهای تازه نفس بااستعداد احتیاج دارد که بیایند کمدی عاشقانه زمانه خودشان را خلق نمایند. چون آن موج دهه هشتاد و نود متأثر از سینمای کلاسیک و روشنفکری فیلمسازی مثل وودی آلن بود که اوایل قرن بیست و یکم نفس های آخرش را کشید. از آن موقع تا کنون هیچ کمدی عاشقانه شاخص و به یادماندنی دیگری ساخته نشد. جولیا رابرتس و مگ رایان و تمام کسانی که نماد این ژانر بودند هم به خصوص در ده سال اخیر پیروز نشدند، یک نمونه پیروز دیگر روی پرده و در فکر ما ثبت نمایند. تجربه هایی اندک در نهایت ناباوری میان شخصیت های سالمند شکل گرفته اما جوانانه و میانسالانه، به خصوص میانسالانه، تبدیل به آرزویی محال شده است. نمی گردد خانم رایان را شماتت کرد که فیلم کمدی عاشقانه ساخته و بازی نموده اما برای چهره از دست رفته او همانند میکی رورک کاری نمی گردد کرد. مگر آنکه مثل او، مگ رایان هم تصمیم بگیرد نقش های عجیب و غریب بازی کند تا دست کم با ظاهرش همخوانی داشته باشد. بعید است خانم رایان بتواند چنین کاری کند. بعید است با این تجربه شکست مطلق فیلم آنچه بعدا اتفاق می افتد اصلاً دوباره به سینما برگردد و بار دیگر زیر تیغ نقد برود.
نقد فیلم آنچه بعدا اتفاق می افتد دیدگاه شخصی نویسنده است و لزوما موضع خبرنگاران مگ نیست.
منبع: خبرنگاران
منبع: دیجیکالا مگ